سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خوب بچه ها موضوع انشاء امروز...«ازدواج»؟؟؟

کلاس پنجمی ها، غلط املائی داشته باشید نمره کم نمیشه...هرچی میدونید با زبان خودتان بنویسید.

30 دقیقه وقت دارید...به نام خدا .....شروع کنید...

.

.

.

بچه ها وقت تمام شد...برگه ها بالا...کسی دیگه چیزی ننویسه!!!!!!! هیسسس آروم.....

خوب....محمد صلح آبادی... پسرم بیا انشائتو بخون برای بچه ها....خانوم اجازه؟؟؟؟؟چشب...بیا پسرم....!!!!

به نام خدا....

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.
تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.
حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.
در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.
از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است !
اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.
مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!
اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر است.
قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری میکند.

خوب بود پسرم ....بچه ها تشویقش کنید...


+ نوشته شـــده در دوشنبه 89/3/31ساعــت 11:12 صبح تــوسط قاصد وقاصدک | نظر
سیاهی در زمین سفیدی در عرش

                     ......نمى‏دانید؟؟.....

 واقعاً نمى‏دانید چه لذتى دارد وقتى سیاهى چادرم،

دل مردهایى که چشمشان به دنبال خوش‏رنگ‏ترین زن‏هاست را مى‏زند.

نمى‏دانید چقدر لذت‏بخش است وقتى وارد مغازه‏اى مى‏شوم و مى‏پرسم:

 آقا! اینا قیمتش چنده؟

و فروشنده جوابم را نمى‏دهد؛

دوباره مى‏پرسم: آقا! اینا چنده؟ فروشنده که محو موهاى مش‏کرده زن دیگرى است و حالش دگرگون است، من را اصلاً نمى‏بیند.

 باز هم سؤالم بى‏جواب مى‏ماند و من، خوشحال، از مغازه بیرون مى‏آیم.

نمى‏دانید؛

 واقعاً نمى‏دانید چه لذتى دارد وقتى مردهایى که به خیابان مى‏آیند تا لذت ببرند، ذره‏اى به تو محل نمى‏گذارند.

نمى‏دانید؛

واقعاً نمى‏دانید چه لذتى دارد وقتى شاد و سرخوش، در خیابان قدم مى‏زنید؛ در حالى که دغدغه این را ندارید که شاید گوشه‏اى از زیبایى‏هاتان، پاک شده باشد و مجبور نیستید خود را با دلهره، به نزدیک‏ترین محل امن برسانید تا هر چه زودتر، زیبایى خود را کنترل کنید؛زیبایى از دست رفته‏تان را به صورتتان باز گردانید و خود را جبران کنید.

نمى‏دانید؛

 واقعاً نمى‏دانید چه لذتى دارد وقتى در خیابان و دانشگاه و... راه مى‏روید و صد قافله دل کثیف، همره شما نیست.

نمى‏دانید؛

واقعاً نمى‏دانید چه لذتى دارد وقتى جولانگاه نظرهاى ناپاک و افکار پلید مردان شهرتان نیستید.

نمى‏دانید؛

 واقعاً نمى‏دانید چه لذتى دارد وقتى کرم قلاب ماهى‏گیرى شیطان براى به دام انداختن مردان شهر نیستید.

نمى‏دانید؛

واقعاً نمى‏دانید چه لذتى دارد وقتى مى‏بینى که مى‏توانى اطاعت خدایت را بکنى؛ نه هوایت را.

نمى‏دانید؛

واقعاً نمى‏دانید چه لذتى دارد وقتى در خیابان راه مى‏روید؛ در حالى که یک عروسک متحرک نیستید؛ یک انسان رهگذرید.

نمى‏دانید؛

                                            « واقعاً نمى‏دانید چه لذتى دارد این حجاب! »


+ نوشته شـــده در شنبه 89/3/29ساعــت 12:48 عصر تــوسط قاصد وقاصدک | نظر
عجب زمونه ایی شده!!!!!!

یکی دسته گل واسش دلخوشیه
                                             یکی عادتش برادر کشیه
یکی زاغ مردمو چوب می زنه
                                        یکی از داغ دلش جون می کنه
یه نفر خوابه رو تخت نقره پوش
                                 یکی حیرون توی دریای جنون
یکی زندگی رو زیبا می بینه
                    یکی اما خودشو ، تنهای تنها می بینه
آره این رسمه میون آدما
                                   یکی داروغه ، یکی دارو بشه
نمیشه رسمشونو عوض کنی
                                          اگه حتی آسمون وارو بشه
حالا حرف من با اون دسته ایه
                                     که هنوز عاشقن و یکه سوار
جون هرچی مرده طاقت بیارین
                                    که بریم با هم دیگه از این دیار


+ نوشته شـــده در سه شنبه 89/3/25ساعــت 12:34 عصر تــوسط قاصد وقاصدک | نظر